4 stories
·
4 followers

از ننویسندگی*

2 Shares
-اسپری فا ی سبز با سر سفید:
یک زمانی بود که قد من نهایتا می رسید به کمربندهای ملت. دقیقا همان وقتها بود که هر کسی یک فامیل مهمی در یک خارج دوری داشت که چمدانهای سوغاتیشان پر از '' شکلات خارجی'' بود و وقت باز شدن بوی اسپری فا ی سبز می داد (که نمی دانم چرا دیگر تولیدش با همان سر و شکل و عطر متوقف شد چون یکی از بهترین اختراعات بشری بود). از خارج آنها داستانهای عجیب غریب وارد می شد وقتی  اندی و کورس ''خوشگل شهر عاشقا'' را جوری میخواندند که هر کدام از ما دختربچه های جوراب توری لبه برگردان در تولدها فکر میکردیم پتانسیلش را داریم که کل ماجرای بلابودگی به ما تقدیم شود. کشور بسته بود. اخبار بسته بود. شوی تلویزیون های آزاد کشورهای آزاد را می خریدیم و آقای فیلمی اشکها و لبخندها را در همان ساکی میگذاشت که شوهر کرایه ای را! مرز بسته بود. آخرهای جنگ. کسی سفر خاصی جز شمال نمی رفت در سال که آنهم چیز خاصی نبود برای مایی که خانه پدربزرگمان شمال بود.
-روزگار آرش خوشخو- مجید اسلامی:
نوجوان شدیم و همچنان تحریم بودیم و مایکل جکسون هنوز زنده بود و کاست سلکشن می زدیم. مجله فیلم خواندن کلاس بالاتری داشت از مجله گزارش فیلم و چلچراغ چون نقد فیلمهایش سنگین بود و نوشتارش یک سر و گردن بالاتر از باقی. اینترنت همچنان با کلی پارتی و فلان هنوز در حد تکست بود و کامپیوتر خانگی بیشتر برای بازی کردن و چت و ای اس ال پلیز. هشتاد درصد فیلمهای نقد شده در مجله فیلم را من ندیده بودم اما نام عوامل هرکدام را یک نفس میگفتم. جشنواره فیلم فجر رونق داشت. توی سرما صف ایستادن معنی داشت. تئاتر هواداران سینه چاک داشت. فقیر بود کشور. نه زیر خاکش. روی خاکش فقیر بود. فقیر بودیم ما.
-از پرشین بلاگ- و دیگران:
 وبلاگ آمد و ما خواندیم و غرق شدیم. شد سرگرمی و اعتبار و عامل خیلی از دوستی ها و دشمنی ها و رفاقت ها و ضد رفاقتها بر حسب آنکه کی با کی بُرخورد و شانس و شیمی اش به پر کی گیر کرد. چند نفر مهم ترین ها، چندین نفر مهم، باقی هم بودند خلاصه. یک گروه هم الان پیغمبر و امام از دلش در آمده که آن موقع اما یک جوری بودند که الان نگاه میکنم میبینم واو... ترنسفرمیشن خوبی صورت گرفته جوری که اینها عطسه میکنند ملت لایک روشنفکری می زنند، پس سعی میکنم وبلاگهایشان یادم نیاید که چه کف و سقفی داشت. بگذریم. بعد همان موقع ها کم کم اگر کسی فکر میکرد یک سر و گردن بالاتر از بقیه است میرفت بلاگر. باکلاس ترها که دومین خریدند. تم و فرم صفحه وبلاگشان کلیشه نبود. هنوز اما یک ایرانی در آمریکا می شد عنوان. هنوز اگر زنی عکس شکم برهنه و قرص ضد برداری می گذاشت و از رختخوابش حرف میزد ملت میریختند به طرفداری یا به فحاشی (هنوز هم همان است البته و شوربختانه)
-و همین و تمام :
گودر آمد، گودر رفت، ما (بخوان: یک سری از ما) ماندیم.
-وبلاگ هست همچنان گیرم دیگر دغدغه هر کسی نباشد :
فکر میکنم لابد این ''دیگرهمه گیر'' نبودنش از آنجا شروع شد که روابط و شرایط ما از حالت کره شمالی به سیستم اسکاندیناوی میل کرد. یک روزی بسیاری از همان آدمهای تشنه که ما بودیم، به همان اینترنت پرسرعتی مجهز شدیم که روزی فقط ارتباطات یا امکانات خاص میخواست داشتنش. یک روزی درصد زیادیمان به یک جاهای دیگری غیر از شمال هم سفر کردیم و عکس گرفتیم و نشان دادیم و تعریف کردیم. ما هم فیلم دیدیم و رفتیم کلاس نقد نشستیم و بجا و نابجا فکر کردیم خب ما هم بلدیم که. دوربین خریدیم و عکس گرفتیم و نورش را با نرم افزار کم و زیاد کردیم و گفتیمش مهارت. سر کلاسها و جلسات روانکاوی نشستیم و کتابهایش را خریدیم و خواندیم و الفبای ''چگونه خودم را دوست داشته باشم''  یا ''روابطم را حسب نیازهایم تنظیم کنم''  یا ''چگونه نه بگویم''  را مشق کردیم. با باقی صاحبان کلمات معاشرت کردیم و نزدیک شدیم و هم را کمی بهتر شناختیم و گفتیم ای بابا همین بود؟ دعوا کردیم و یار کشیدیم و گذاشتیم و برداشتیم و رفتیم و از هم بریدیم یا ماندیم و با هم ساختیم. هر چه بود از مقابل همه آن مرموزها و اسرارآمیزها پرده افتاد و رفتار و کنش و کلام  و مطایبه هم را در مهمانی و عزا دیدیم و حتا توانستیم که غربال و انتخاب کنیم و تصمیم بگیریم چقدر از کدامشان خوشمان می آید یا بدمان می آید یا اصلا چیزی بهمان نمی شود.
خودمان آنقدررفتیم فرودگاه و آدم بدرقه کردیم و بدرقه شدیم که از زمره ''ما یک فامیلی داریم که رفته خارج خیلی ساله'' رفتیم بیرون و حتا از مهاجرت دلزده شدیم و روی کثافتش را دیدیم هم. این شد که دیگر مهم ترینهای ساکن داخل یا خارج حرف خاصی نداشتند که ما نشنیده باشیم. دیگر مهم نبود که تو یک ایرانی هستی مقیم سوئیس یا زیمباوه که مطلب بنویسی برای همه تازه باشد. چه برسد به آن سری دیگر که ته مطلبشان ادویه و معاشقه و سفر جاده ای و کنسرت ابی بود. روزمره آدمها چندان چنگی به دل نمیزد وقتی عکس خودشان را می دیدیم و می دانستیم این خبرها هم نیست / بیشترش هست. از آن پائین آمدیم به سمت آن بالا و موازی آنها که دنبالشان میکردیم ایستادیم. بعضی رفتند توی خانه و رختخواب هم. بعضی نشستند به پخش خبرهایش. دست همه برای هم رو شد. حرف تازه ای نماند. اینجور شد که بسیاری، وبلاگها را و نویسنده هایشان را ترک کردند و به لایک و دیسلایک داشتنشان  در هر جای زرد و سرخی، قناعت.

-'' Knowledge is knowing that a tomato is a fruit, wisdom is not putting it in a fruit salad''.    

Miles Kington

 جدا از بحث آنکه وبلاگ چیست و کتاب کدام است و چه پلتفرمی  پسند زمان است و روزگار فست فود و توییت خواندن چه کم از روزگار کباب کانگورو بر آتش سوسن و یاس و چخوف خواندن دارد آیا  و مدیا چه میخواهد از فرد و فرد چه میخواد از مدیا و بلاه بلاه بلاه ...فکر میکنم تنها چیزی که می تواند آدمهای الان را به خواندن جذب و همراه و پیگیر کند، نه توصیف و خبر بلکه تخیل و خرَد است. دیگر فلان فیلم را تعریف کردن یا از فلان ساحل لختی ها حرف زدن یا درج روایات مختلف افرادحاضر از یک مهمانی در صفحات مختلف، برای آدمهایی که در همان فاز و فضا و بلکه بسی فراتر از آن زیست می کنند مسلما خواندنی نیست. حتا که بسیار تهی است از آن جهت که هیچ خبرتازه ای بدستت نمی دهد که تو ندانی و نکرده باشی و ندیده باشی مانند آن وقتی که گرسنه شنیدن و خواندن بودی و همه چیز آن دیگران در اقلیت جالب بود .
برای من، خواندن هنوز همان تعریف کلاسیکش را دارد. کلماتی که من بلد نبودم آنجور بچینم یا شرحی که من گوشه های ناپیدایش را نمی دیدم چون سوادم به دیدنشان قد نمی داد مثل لمیدن زیر آفتاب پاییز لذت بخش است. من خواننده کلاسیکی هستم که یادگیری  آنچه را که هرگز ندیده ام و هرگز نشنیده ام با کمال میل و رغبت پیگیرم همچنان و حتا که به بازخوانی روایتی و روایاتی دگر از آن مشتاقم. نوشتن را هم خیلی دوست دارم به هر زبانی که سوادم اجازه تمرینش را بدهد. هرقدر در زندگی بیرون خلاصه و مختصر و مفید حرفم را می گویم و طولانی سکوت میکنم پشتش،  جبران مافات می کنم وقت نوشتن. دوست دارم که بخوانم و بسیار شاد می شوم که کسی مانده باشد به خواندنم. 
من فکر میکنم دوره قحطی کلمات طویل و متنون مطنطن ما را سوق می دهد که اتفاقا هر خبر و نوشته ای را تولید و بازتولید نکنیم چون کسی چندان به آن احتیاجی ندارد. هر وقت حرف به دردبخوری دستکم برای شخص خودمان داشتیم اتفاقا که می آید توی وبلاگ و پست می شود و اتفاقا که مخاطبش را خودش پیدا می کند. چاره دیگری ندارد چون. نویسنده که حرف و خیال و تجربه و گمانی داشته باشد (هر حرف و خیال و تجربه و  گمانی) برای گفتن روی حاشیه روزنامه باطله هم می نویسد وبلاگ که جای خود... برای همین بود لابد که در دوره اوج خوشبختی وبلاگها هم من آدمهایی را که پست تازه می نوشتند با شروع : ''باید بنویسم ولی حرفم نمی آید'' هرگز درک نکرد.

*همه آنها که می دانید هیچ، برای آن که نمی داند:
 این واژه از ''علی شریعتی'' است. واقعا از خودش است! وبله لعنت به فیس بوک 

Read the whole story
Babakx
3067 days ago
reply
Ayda
3116 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

مردن: شماره یک+دو+سه+ چهار*

1 Comment and 4 Shares
یک:
تو بانک، اون قسمتی که می‌خوای نوبت بگیری از دستگاه، یکی از پشت نزدیک شد دستش‌ را از کنار دراز کرد زد روی دکمه‌ی نوبت‌دهی. من هم کاغذی که دستگاه بیرون داد را قاپ زدم و رفتم نشستم رو صندلی سریع یک چک درآوردم وانمود کردم دارم پشتش را می‌نویسم. اومد بالای سرم طلبکارانه که برگه را بده. صورتش قرمز شده بود از عصبانیت. گفتم نوبت من بوده شما دستتو از پشت من دراز کردی. گفت هیچ همچین چیزی نیست که نوبت شما بوده باشه. به جای ایستادن نیست. به هر کیه که زودتر دستشو بزنه. گفتم مگه قایم موشکه. گفت بله می‌شه گفت قایم باشکه. یه جوری گفت که من بفهمم اسم بازی را غلط گفته‌ام. من هم با تاکید گفتم بانک جای قایم موشک نیست. گفت چرا نیست؟ گفتم به هزار دلیل. یکی مثلا اینکه  جایی برای قایم شدن نداره. گفت پس اینهمه باجه چی. اون پشت مشتا کلی جا هست برای قایم شدن. گفتم مگه میگذارن بریم پشت باجه؟  گفت بله که می‌گذارن. گفتم برو قایم شو ببینم. کیفش رو داد به من. یه جوری که انگار داره ویترین مغازه ها رو دید میزنه از جلوی باجه‌ها رژه رفت. بعد پیچید تو. اون پشت. پشت باجه. یک صندلی خالی بود. نشست همونجا. یک چشمکی هم به من زد. بعد بلندگو شماره‌ی من را خوند. دیدم ائه همین شماره‌ست که اون پشتش نشسته.  رفتم گفتم آقا قبول. بلند شو که من بتونم کارمند بانک رو صدا کنم. گفت خب صدا کن.به من چکار داری. گفتم اینجوری گیر می‌افتی. گفت کارت نباشه. صدا کن کارمندو.  گفتم حال ندارم. خسته‌م تو هم بازی‌ات گرفته. گفت واقعا؟ گفتم راستش نه. از وقتی اومدم تو بانک حالم عوض شده. خسته بودم. ولی دیگه نیستم. گفت چک‌تو بده. چک‌م چکم توی دستم بود. از تو دستم قاپ زد. دیدم کاری نمیشه کرد نشستم روصندلی. اینم گرفت یک چیزهایی نوشت رو کاغذ. کاغذ نوشن کاغذ را منگنه کرد به چک داد دستم. گفتم چیکار کنم. گفت هیچی. از این به بعد دیگه کاری نداری بکنی. همینجا بنشین حال کن. گفتم آخرش چی. گفت آخرش همینه بابا. هنوز نفهمیدی؟ گفتم چرا ولی خب ظاهرا روالش اینه که آدم فی‌الفور قبول نکنه. گفت دقیقا همینه روالش. گفتم واقعا همینه؟ جهنمی بهشتی برزخی چیزی؟ گفت نمی‌دونم من همینجا ساکن بودم همیشه جای دیگه نرفته‌ام به نظر خودت چی می‌رسه؟

دو:

یک سئوال مشخص داشتم. تلفن هم نمی‌خواستم بزنم. پیام را فرستادم منتظر شدم ببیند. پیام را دید و جواب نداد. یک روز بعد دوباره چک کردم. جواب نداده بود. همینطور چند روز صبر کردم. بالاخره دیدم جواب داده. یک شکلک فرستاده بود. یک صورت که یک چیزی (شمشیر یا سوزن از کنار گوشش فرو رفته بود یا زده بود بیرون). گفتم قبل از اینکه فوری بپرسم معنی شکلک‌اش چیست یک کمی خودم تعمق کنم تا بفهمم. می‌توانست معنی‌اش فکر کردن باشد. یعنی حرف تو و سئوالت رفته توی سرم. دارم فکر می‌کنم. می‌توانست به معنای خرد شدن اعصاب باشد. یعنی همینقدر آزاردهنده‌ای که انگار سوزن رفته باشد توی سر آدم. ولی باز هم نمی‌شد به این سادگی نتیجه گرفت. این است که دوباره پیام دادم و گفتم معنای شکلک چیست و اصلا این چه کاری است که انقدر از شکلک استفاده می‌کنی. قرار بود کار راحت‌تر شود. این شکلک‌های پیچیده و بی‌نهایت تفسیرپذیر دیگر چه صیغه‌ای است؟ پیغام خدایان است؟ خلاصه همینطور غر زدم و ابراز ناراحتی کردم. حتی فکر کنم کمی هم توهین کردم. یعنی الان که فکر می‌کنم می‌بینم این جمله که « یک کمی شعور آدم داشته باشه می‌فهمه نباید هر جایی شکلک بفرسته» مطلقا توهین آمیز بوده. بعد شروع کردم پیام‌های عذرخواهی فرستادن. می‌شود گفت سه چهار روز ده دقیقه یک‌بار عذرخواهی کردم. جوابی نمی‌آمد طبیعتا. دوباره نشستم روی شکلک اولی تامل کردن. شمشیری که رفته توی گردن غیر از کافکا آدم را یاد چی می‌اندازد؟ ای بابا. ای بابا.


سه:

این سریاله بود که توش دوتا برادر همزمان عاشق یک زن می‌شن. اگه بدونید کدوم سریالو می‌گم. دوتا برادر بودن یکی‌شون مثبت بود. خیلی دست‌به خیر و اینا. اون یکی فقط شر به پا می‌کرد. بعد جفتشون عاشق یک زن شدند. زنه متمایل بود به مثبته. ولی معلوم نیست چرا به منفیه جواب بله داده بود. حالا ما هم این سریالو هر شب نگاه می‌کردیم حرص می‌خوردیم. من می‌گفتم نمیشه. بابا این اصلا منطق نداره. یعنی چی که تو از یکی خوشت بیاد عاشق یکی باشی فکر کنی باهاش خوشبخت می‌شی بعد بری با یکی دیگه. بلند می‌شدم از پای تلویزیون می‌رفتم اونور. ته دلم این بود که اینطوری دارم پیام‌ام را به سازندگان اثر می‌رسونم. ولی خب شب بعد دوباره می‌نشستم نگاه می‌کردم. یک شب زنه طبق معمول گفت حامله‌ام. به نامزدش که اون پسر بدذاته بود گفت. گفت ولی بچه از تو نیست. بچه از اون داداش مثبته‌است. اینه که مجبور شد از این جدا شه بره با اون ازدواج کنه. با اون که می‌خواستش و مثبت بود و با هم خوشبخت می‌شدن. من دیگه قاطی کردم. یعنی چی این وضع؟ کارکرد عنصر حاملگی ناخواسته این نیست. باید برعکس باشه. اینجوری که سریال تموم میشه. اینها دارند با ما شوخی می‌کنند؟ انقدرمعمولا پیچیده نیستند.  تلفن رو برداشتم زنگ زدم به خاله‌ام (کارشناس قضیه). جواب نداد. کس دیگه‌ای رو نمی‌شناختم. اسم سریالو گوگل کردم. بیشتر عکس اومد از هنرپیشه‌هاش. یه خلاصه سه خطی هم بود که هیچی ازش معلوم نبود. از همونجا بود که شک کردم بهرحال. بعد که دیدم می‌تونم از دیوار رد بشم یه کم مطمئن‌تر شدم. ولی خب وقتی زیرنویس اومد که قسمت آخر، دیگه فهمیدم بالاخره باید بپذیرم و دیدم ای. بد هم نیست.

چهار:

تو تمام راه من خواب بودم او رانندگی می‌کرد. یک جایی نگه داشت پیاده شد دوباره سوار شد من کمی هوشیار شدم ولی خب نه آنقدر که بشود گفت خوابم قطع شد. از آن خواب‌ها که آدم عرق می‌کند و دهانش بدمزه می‌شود. هی می‌خواستم بیدار شوم یک سیگار بکشم بخوابم ولی رمق نبود. بیدار که شدم دیدم توی ماشین نیست و ماشین هم کنار جاده پارک شده. یک جای ناجور که ماشین‌ها با عصبانیت برای ماشین بوق می‌زند. سوییچ هم روی ماشین نبود. گفتم لابد رفته برای آنچه اسم رسمی‌اش قضای حاجت است. ولی خیلی طول کشید و نیامد. تاریک هم بود  یک کمی هم سرد. از هیچ طرف هم مغازه یا نشانی از سکونت دیده نمی‌شد. گفتم یک سیگار می‌کشم اگر نیامد یک فکری می‌کنم. حالا نه فکر خیلی پیچیده. به موبایلش زنگ می‌زنم. سیگار وسط‌اش بود که موبایل زنگ زد. موبایل خودش. روی داشبورد بود. در شرایط عادی این کار را نمی‌کنم ولی رفتم موابلش را جواب دادم. پشت خط اول فکر کرد اشتباه گرفته. توضیح دادم که اشتباه نیست و چون دم دست‌نبوده موبایلش را جواب داده‌ام. طرف هم گفت مشکلی نیست و دوباره زنگ می‌زند. نشستم روی صندلی راننده و سعی کردم خودم را با ادی رانندگی کردن مشغول کنم. چشم‌هایم را بستم و تصور کردم در یک جاده‌ی طولانی و مه‌گرفته دارم رانندگی می‌کنم و کنارم آدم‌ها برای ماشین دست تکان می‌دهند. دست دوستانه. تلفیقی از تصاویر کارت‌پستالی جاده‌ای و روستایی. یک طوری خوشحال بودم در خیالم و وسط سینه‌ام به اصطلاح قیلی ویلی می‌رفت از خوشحالی. یک پسربچه ظرف میوه‌های جنگلی دستش گرفته بود برای فروش. کنارش نگه داشتم. در حالت بیداری از این کارها نمی‌کنم. یعنی جایی نگه نمی‌دارم. هله هوله از کنار جاده نمی‌خرم. بیشتر از تنبلی. ولی در آن حال دیدم این کارها چقدر می‌تواند باعث خوشحالی باشد. حتی سعی کردم با پسربچه‌ی خیالی شوخی کنم و مثلا الکی زیر قیمت پیشنهاد بدهم. پسربچه زیاد اهل شوخی نبود. تمشک‌ها را داد دستم و پولش را گرفت بقیه‌اش را داد رفت یک کمی عقب‌تر ایستاد در موقعیت فروشندگی. گفتم حالا که دارم از وضعیت آشتی با کنار جاده لذت می‌برم تمشک هم بخورم. تمشک‌ها اما هیچ مزه‌ای نمی‌داد. انگار که آدم بخواهد تمشک مجازی یا روح تمشک بخورد. یا تعبیر بهترش شبیه دود الکترو اسموک بود. انگار هوامی‌خوردم. هواهای قرمز تمشکی. بعد دیدم مزه‌ی تمشک‌ها دارد کم‌کم خودش را نشان می‌دهد. آبش هم می‌چکید روی پیراهنم. می‌دانستم رویا است و اهمیتی نمی‌دادم. فقط مزه هی عجیب‌تر می‌شد. وسواس گرفته بودم ببینم مزه‌ی چیست. مزه ی دندانپزشکی می‌داد. وقتی دندان را جراحی می‌کنند. در واقع همینجا تعارف را کنار گذاشتم و پذیرفتم شبیه مزه‌ی خون است. ترسیدم. چشم‌هایم را باز کردم که به واقعیت برگردم. ولی چشمهایم در همان جاده‌ی کارت‌پستالی مه‌گرفته باز شد. به پیراهنم نگاه کردم و دیدم کاملا قرمز شده و از دهانم آب تمشک به شکل حباب می‌زند بیرون. در واقع آب تمشک قل‌قل می کرد و همانجا روی چانه و لبم جاری می‌شد. دوباره چشم‌هایم را بستم و به شخصی نامعلوم (مادر طبیعت، خدا، فرشته‌ی مرگ) گفتم هر وقت واقعا رسیدیم بیدارم کن. 


* ممکن است به شماره‌ها اضافه شود. ذیل همین عنوان که دارد شیوه‌های مختلفی را که یک نفر از مردنش آگاه می‌شود، حدس می‌زند. اسمش را به پیشنهاد مانی‌ب گذاشتم پی‌نویسی.
Read the whole story
Babakx
3067 days ago
reply
Ayda
3112 days ago
reply
Tehran, Iran
khers
3118 days ago
reply
Share this story
Delete
1 public comment
paradoxi
3121 days ago
reply
گفتم چیکار کنم. گفت هیچی. از این به بعد دیگه کاری نداری بکنی. همینجا بنشین حال کن. گفتم آخرش چی. گفت آخرش همینه بابا. هنوز نفهمیدی؟ گفتم چرا ولی خب ظاهرا روالش اینه که آدم فی‌الفور قبول نکنه. گفت دقیقا همینه روالش. گفتم واقعا همینه؟ جهنمی بهشتی برزخی چیزی؟ گفت نمی‌دونم من همینجا ساکن بودم همیشه جای دیگه نرفته‌ام به نظر خودت چی می‌رسه؟

چندبار بگم ماست پرچرب نخر؟

2 Shares
ایستگاه طالقانی پیاده شدم که کمی‌شیرینی بخرم. این دفعه از دانمارکی و نه لرد. تازگی از مزه‌ی شیرینی‌های لرد خوشم نمی‌آید. تا حالا هم که می‌خریدم به احترام قدمتش بود. اما دیگر از این خبرها نیست. لای ناپلئونی یک تپه خامه‌ی خیلی شیرین می‌ریزد. نان خامه‌ای هم که می‌خری اگر همان موقع نخوری و بگذاری شب بخوری می‌بینی آب خامه‌اش راه افتاده و کل نان را خیس و لهیده کرده. کشمشی‌هایش هم سفت و خشکند. ولی با قنادی دانمارکی هنوز از این خاطره‌ها ندارم.

رفتم تو و به ویترین‌ها نگاه کردم. کراسان‌ها تمام شده بودند ولی هنوز یک عالم رول دارچینی داشت. ولی دیگر چقدر رول دارچینی بخرم. چشمم به سینی شیرینی‌ کشمشی افتاد. نازک و سفید بودند با کشمش‌ فراوان. از فروشنده پرسیدم اینها بیسکوئیتی و خشکند یا نرم؟ گفت بینابین. بدترین جواب. آمدم اینطرف و به تارت‌ها نگاه کردم، فکر کردم اگر اینها را زود نخوریم بیات می‌شوند و ما هم که نمی‌خواهیم همه را یکجا بخوریم، پس دوباره برگشتم سر کشمشی‌ها. از فروشنده خواستم بگذارد یکی‌شان را امتحان کنم چون برای مادرجونم می‌خواهم و اگر سفت باشد مادرجونم نمی‌تواند بخورد. نمی‌دانم چرا این حرف را زدم و این توضیح را دادم. شاید می‌خواستم ثابت کنم قصدم دلگی نیست. درحالی که در خودآگاهم به خودم مطمئنم و فکر می‌کنم حالا یک دانه شیرینی نه برای من مهم است و نه برای فروشنده که به خاطرش توضیحی بدهم یا دروغی بگویم، ناخودآگاهم با بی‌اعتمادی کامل به قصد حمایت و مثلاً برای حفظ آبرو دخالت می‌کند و افسارم را دست می‌گیرد و تا خودآگاهم بخواهد خودش را جمع کند و بر ناخودآگاه غلبه کند، اتفاق افتاده و تمام شده. فروشنده با انبرکش یک شیرینی گرفت طرفم. شیرینی‌اش خیلی نرم بود. خوشم نیامد. فکر کنم کره را از خمیرش حذف کرده بودند و از بوی وانیل هم خبری نبود و کلن خمیر متفرقه استفاده کرده بودند نه خمیری که اختصاصی برای شیرینی کشمشی درست می‌شود. بلافاصله بعد از خوردن شیرینی گفتم نیم کیلو تارت قیسی می‌خواهم که نشان دهم واقعن قصد خرید دارم. نیم کیلو شد هفت هزار تومان. همین چندروز پیش قنادی طلایی بودم و متوسط قیمت ها کیلویی بیست و پنج هزار تومان بود. ولی کسی به قیمت بالای شیرینی اعتراض نمی‌کند. اعتراضش موجه نیست و می‌گویند خب نخور. مثل سیگار و مثل سوسیس و کالباس.

ولی حالا می‌خواهم چیز دیگری بگویم. از قنادی که بیرون آمدم مادرم زنگ زد. جواب دادم ولی صدایم را نمی‌شنید. چندبار با صدای بلند گفتم الو و فایده‌ای نداشت. قطع کرد و دوباره گرفت. این دفعه شنید. شروع کرد حال و احوال کردن. پرسید کجایی. گفتم توی خیابانم و دارم می‌روم خانه. دوباره پرسید. تکرار کردم. نشنید. باز پرسید و چون خیابان خلوت بود داد زدم که صدایم را بشنود. و پشتبندش با اخم و تخم گفتم چرا سمعک نمی‌گذارد و شورش را درآورده. نشنید و برای همین قطع کرد. حالم گرفته شده بود. تقریبن بیشتر مواقع همین‌طوری است. زنگ می‌زند و چیزی نمی‌شنود و حرف از احوالپرسی پیشتر نمی‌رود و مجبور می‌شود سر و تهش را هم بیاورد و خداحافظی کند. ولی می‌دانم سمعک هم معجزه‌ای نمی‌کند. پدرم سمعک می‌گذارد و همزمان که صدای سوت سمعکش می‌آید پشت تلفن جواب‌های بی‌ربط به سوال‌هایم می‌دهد. در جواب شام چی دارید می‌گوید ای الحمدالله بد نیستیم. وقت‌هایی که دور همیم دونفری می‌نشینند به دهان ما زل می‌زنند و لب‌خوانی می‌کنند. ساکتند و مشارکت نمی‌کنند و پدرم خجالت می‌کشد بگوید بلند حرف بزنیم که او هم بفهمد. با خنده‌ی ما می‌خندد که یعنی من هم شنیدم چه گفتید. بعضی‌وقت‌ها که می‌بینم بر و بر نگاه می‌کند برایش با صدای بلند توضیح می‌دهم ولی می‌دانم که دوست ندارد داد بزنم. پس چه کار باید کرد؟ پیش می‌آید وقتی سر کارم یا جای شلوغی هستم که آدمها می‌شناسندم جواب تلفنشان را نمی‌دهم که مجبور نشوم داد بزنم و خجالت بکشم. پشتبندش هم عذاب وجدان می‌گیرم. بلد نیستم چه کار کنم. وقتی به بقیه نگاه می‌کنم می‌بینم آنها هم همین رفتار آموزش ندیده و تربیت نشده و بی‌حوصله را با پدر و مادرشان دارند. هیچ منبعی برای مراجعه نیست، و آنهایی هم که هست  بیشتر از حرف‌های کلی و پزشکی درباره‌ی سالمند نمی‌نویسند. سرچ می‌کنم رفتار با سالمندان کم شنوا و چیزی دستم را نمی‌گیرد. دهه‌ی چهارم زندگی برای من دهه بحران است. والدین پیر شده اند، مدام دارند مرگ هم‌سن و سالهایشان را می‌بینند و منتظر نوبت خودشان هستند. پدرم می‌نشیند دفترچه تلفنش را ورق می‌زند که حالا در آن بیشتر شماره‌ها به دلیل مرگ صاحبانشان از کار افتاده‌اند. زل می‌زند به اسم ها و آه می‌کشد.
 اگر بروم به مشاوری بگویم که چطور باید با والدین پیرم که گوشهایشان سنگین است رفتار کنم، چه جوری پارچ نوشابه‌ی تگری را از دست پدرم بگیرم که ناراحت نشود، مطمئنم بیشتر از چیزهایی که خودم می‌دانم تحویلم نمی‌دهد. خودش را هم که نمی‌توانم ببرم پیش روانشناس. او متعلق به گروهی است که به دکتر و دوا و روانپزشک اعتقادی ندارد و برای دردهای مزمن هم باید روی زمین کشیدش و بردش بیمارستان. من هم فقط نگاهم به قرصهاست که به موقع خورده می‌شوند یا نه؛ از قرص طلب معجزه دارم و اگر بفهمم که خوردن قرص‌ها را پشت گوش می‌اندازند عصبانی می‌شوم که چرا خودشان دستی دستی کاری می‌کنند که معجزه اثر نکند.

 سالمندی می‌تواند بحران نباشد ولی برای همه تقریبن بحران است. آدمهای زیادی برای نگهداری از پدر و مادر پیرشان زندگی‌شان را آن سر دنیا می‌گذارند و برمی‌گردند یا مدام بهش فکر می‌کنند. همه‌چیز باید توی خانواده حل شود و بیرون از آن کسی برای کمک وجود ندارد. توی خیابان از مردم گرفته تا ساختمان‌ها و پیاده‌روها و پل‌ها با آدم پیر دشمنند. احترام ظاهری می‌گذارند ولی به وقتش تلافی‌اش را درمی‌آورند. اینجا کشور جوانهاست و پیرها باید کنار بروند و جوان‌ها جای آنها را بگیرند و چقدر هم همه به این حرف اعتقاد دارند و لعنت بهشان که فکر می‌کنند آدم پیر فقط به صرف پیری‌اش جای بقیه را تنگ کرده و باید خودش را نادیده بگیرد و از همه‌جا محو کند چون بزرگواری در این کار است. دولت هم به این فضا دامن می‌زند و اصلن خودش این حرفها را یاد بقیه داده و از خودش با دادن مستمری رفع مسئولیت کرده و کار شاخش این است که روی شیشه اتوبوس‌ها نوشته اولویت برای نشستن با سالمندان است. اینهمه ان جی او و خیریه، از کمک مالی و پزشکی و برگزاری تور برای سالمندان فراتر نمی‌روند. پیرها فقط باید بگذارند که بگذرد. ما هم منفعلیم و فقط تماشا و ترحم می‌کنیم. غصه می‌خوریم و گریه می‌کنیم و کار دیگری بلد نیستیم.


چندروز پیش راننده‌ی مسن تاکسی از مسافری دویست تومان بیشتر گرفت. مسافر بهش گفت چون پیر است و دم مرگ چیزی نمی‌گوید. راننده گفت باشه باشه. از تاکسی پیاده شدم و دنبال مسافر دویدم و با شمشیرم شکمش را پاره کردم. 
Read the whole story
Babakx
3068 days ago
reply
dadnevis
3142 days ago
reply
khorramabad
Share this story
Delete

درباره من و الی

3 Comments and 5 Shares
الی همکار بغل الی همکار بقل دستی ام هنوز می پرسد چرا عکس زنی، بچه ای، دوست دختری، دوست پسری، مادر بزرگی، همسایه ای، سگی، گربه ای، خوکچه ای یا دست کم عکسی از خودم در تعطیلات هنگام رصد دلفین ها را نمی زنم دیوار بالای سرم.

"تفاوت فرهنگی است، الی."
"جل الخالق"

بالای کامپیوتر الی پر است از عکس خودش و دوست پسرش و پسر بچه ای که دوست پسرش از زن سابقش داشته. در سرما و در گرما. در نداری و در دارایی. در بیماری و در تندرستی. عکس هایی در چهار فصل از چهار گوشه دنیا. اتاقک های بقیه همکارانم هم پر است از این جور عکس ها. یک بار به الی گفتم تو وقتی میایی سر کار انگار یادت می رود دوست پسر داری، باید یک جوری به خودت یادآوری کنی. فکر کنم شوخی ام را نگرفت. دو روزی هم برایم قهوه نخرید. شاید فکر کرد دارم نخ می دهم.

الی اما خیلی مهربان است. روز سوم تاقتش تاق شد. قهوه ام را که گذاشت کنار دستم، گفت: "یک کم این میزت را تمییز کن. به اتاق پناهنده ها می ماند."

در واقع آخرین باری که به جلسه انضباطی فراخوانده شده بودم به جز عملکردم در تقریباً همه حوزه ها یک ایراد دیگر هم ازم گرفته بودند: میزت نامرتب است. در سال های دور رفیقی داشتم که در کوچکی بزرگ شده بود. ریاضی می خواند و شعر می گفت. ترکیبی غریب که از او آدم دلپذیری ساخته بود. دوران سربازی اش خانه ما می ماند، یعنی در اتاق من در یک خانه بزرگ شمال شهری. صبح علی الطلوع که پا می شد برود پادگان تا طبل بزرگ را بکوبد زیر پای چپش، مرا هم از خواب بلند می کرد چرا که از قرار خداوند روزی را صبح زود قسمت می کند. این آدم دوست داشتنی به جز تحمیل نظرش در مورد زمان توزیع ارزاق الهی بر میزبان خواب آلوده اش، یک ایراد دیگر هم داشت. نامرتب بودن را تاب نمی آورد. بر هر ضعف شخصیتی من به دیده اغماض می نگریست جز این یکی. فکر کنم اگر دفترچه اشعارش را می سوزاندم این قدر آتش نمی گرفت که وقتی در گنجه را باز می کردم یادم می رفت ببندمش. روزی هم بالاخره کارد به استخوانش رسید و فریاد زد این اتاق نمود بیرونی آن ذهن آشفته ات است.

"نمود بیرونی ذهن آشفته ام است، الی"
"چرا باید همه چیز را پیچیده کنی؟ شنیده ام که به نامرتب بودن میزت هم گیر داده اند."

الی هم از شهر کوچکی می آمد. او هم بر همه ضعف های شخصیتی من به دیده اغماض می نگرد جز این که عکسی  در اتاقک کاری ام بالای کامپیوترم نمی زنم. عکسی از یکی از عزیزان دوپا، چهارپا یا حتی بدون پا. الی من را آموزش داده بود و حالا لابد فکر می کرد این جور مرتب فراخوانده شدنم به جلسه انضباطی به نوعی به او بر می گردد. نه فقط به عملکرد من بلکه به آموزش او. این احساس گناه جز جدایی ناپذیر برخی ادیان ابراهیمی است. شاید هم فکر می کند اگر عکس عزیرانم را بزنم بالای میزم از شر جلسات انضباطی و چشم حسود و نخوت رقیب مصون خواهم ماند.

"درست شنیدی."
"راجع به ایمیل هم گفتند؟"
"هر بار می گند. ممنون از قهوه، الی."

الی باهوش است و منعطف. فکر می کنم هر کس بخواهد من را تاب بیاورد باید این دو خصوصیت را در حد اعلی داشته باشد. باید ریاضیدان باشد و شاعر. این را دفعه بعد که به مصاحبه کاری دعوت شوم و از نقاط قوت و ضعفم بپرسند خواهم گفت. متأسفانه گونه ریاضیدانان شاعر رو به انقراض است.

"حالا عکس نمی زنی، یک جمله قصار بزن بالای میزت."

به جمله قصار فکر کرده بودم. دفتر کار من فیس بوک متجسد است. بالای سر همکارانم جملاتی است از این دست که: اتافاقات خوب فقط برای آدم های خوب می افتد و تو نیکی می کن و در دجله انداز و گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی. و بعد همه مجموعه ای از عکس هایی که خوشبختی از آن می بارد. خصوصیت مشترک همه این جملات قصار بالای میزها این است که بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر. من زندان نرفته ام ولی می شود حدس زد زندانی ها هم از این جملات روی دیوار سلولشان حک کنند. از پذیرش بدبختی و امید به خوشبختی. امید آن که شاید آن روز برسد. روزی که آخرین ایمیل را که جواب دادی منتظر ایمیل بعدی نباشی.

"باز رفتی تو فکر؟"
"ساعت دو جلسه دارم، الی."

از پاییز گذشته مرتب صدایم می کنند برای جلسه انضباطی. یک نفر نماینده اتحادیه هم هربار باید همراه من بیاید که مورد سواستفاده واقع نشوم. شرمنده اتحادیه چی ها هستم. دقیقاً نمی دانم رشته امور کی از دست همه در رفت. گرد و خاک مدیر جدید چیز عجیبی نبود. بخشی از نحوه مدیریت همه سازمان ها این است که کارمندان بفهمند مدیری هم هست و این که اگرچه سازمان با کار زیردستی ها می گردد ولی دست بالای دست بسیار هست. اما نمی دانم چرا آن گرد و خاک دست کم برای من فرو ننشست. مدیران وظیفه دیگری هم به عهده دارند. به زیردستانشان یادآوری کنند که نباید مهارت های خود را دست کم بگیرند. دست کم گرفتن مهارت های زیردستان وظیفه بالا دستی هاست.

"مهارت های تو را دست کم می گیرند."
"چه مهارتی الی؟ من حتی میزم را درست مرتب نمی کنم."

از نحوه عملکردم ایرادات زیادی گرفته شده است. این که ایمیل ها را در فاصله مقرر یک ساعته پاسخ نداده ام. این که  کدهایی را اشتباه وارد کرده ام. این که فکس هایی را به آدم های اشتباهی فرستاده ام. این که دستگاه فتوکپی را خاموش نکرده ام و این که میزم نامرتب است. تلاش بیش از اندازه من در فائق آمدن بر این خطاها فقط یک نتیجه داشته است: خطای بیشتر. تو گویی تمرکز هم مانند همه خصوصیات انسانی حدی دارد و گذشتن از آن حد همه چیز را به نابودی می کشد. مثل عشق یا ترس یا خلاقیت.

"من می توانم هر نیم ساعت بهت یادآوری کنم. برای من سخت نیست."
"نه الی، جلسه قبل گفتند که نباید به هیچ وجه از تو کمک بگیرم. باید مستقل باشم."

الی می تواند جای دو نفر کار کند. مرتب زیرزیرکی به من کمک می کند. دستگاه فتوکپی را آخر روز خاموش می کند و بعضی اوقات کاغذ فکس هایم را می گیرد و می فرستد. به اسم قهوه می آید سر میزم و کاغذهایم را برایم مرتب می کند. او هم شاید فقط یک ایراد داشته باشد. اتاقک کار بدون عکس یا جمله قصار را تاب نمی آورد. این یک ایراد را بر من نبخشیده است. نمی دانم مدیریت با جملات قصاری که من دوست دارم بزنم بالای میزم چگونه کنار می آید. شاید هم کسی برایشان تره خرد نکند. دوست داشتم کسی جمله ای گفته باشد در ستایش دیر پاسخ دادن به ایمیل ها. یا در ستایش نامرتب بودن میز کار. یا در ستایش نبستن در گنجه ها. یا در ستایش ظهرخیزی. متأسفانه خداوند روزی را سحرگاهان تقسیم می کند و از چنین جملات قصاری خبری نیست. فکس هم موضوع هیچ جمله قصاری در تاریخ بشر نبوده است.

"خیلی خودت را ناراحت نکن. باید یک جوری این حالت را از ذهنت دور کنی. بهتر است کمی فکر کنی ببینی چه می خواهی بهشان بگویی. وقت ناهار است. ناهار آوردی؟"
"نه الی بیرون می خورم."

الی و دوست پسرش و پسر دوست پسرش خامگیاهخوار هستند. در خانه ای در حومه ای واقع در یک ساعتی شهر زندگی می کنند. تابستان ها برخی محصولات باغچه شان را برای من می آورد. علی الخصوص کدو و بادمجان. همبرگر صنعتی خوردن برایش حکم محاربه با خداوند روزی ده را دارد. تابستان یک بار مرا به خانه شان دعوت کرد. هشدار داده بود که شام مفصل نیست. هوا که خوب باشد کل وقت آزادشان را صرف موتورسواری و گیاهکاری با هدف گیاهخواری می کنند. سایر اوقاتش مصروف پاسخ دادن به ایمیل ها، فرستادن فکس، تمیز کردن میز خودش و چک کردن خطاهایی می شود که من مرتکب شده ام. یک شنبه ها هم درکلیسا آواز می خواند، هر چند به گفته خودش دیندار نیست. الی یک روز نباشد مدیریت من را تیرباران می کند. فرشته نگهبان من است. دیپلم دارد و مدرکی هم در ارتباط با مسائل اداری دفترهای کاری گرفته است. هیچ امر خاصی من را شایسته این محبت نکرده است جز این که همکار بغل بقل دوستی او هستم. استاد همه فن حریف کارش هست. من تا امروز ندیده ام که یک اشتباه از الی سر بزند. کتاب و روزنامه نمی خواند. اما پروژه یافتن جمله قصار برای بالای میز من را کلید زده بود. این است حکایت ما. درباره من و الی.

"می توانم در پوسته گردویی محبوس باشم و خود را فرمانروای فضای لایتناهی به شمار آورم. این خیلی به تو می آید. پرینتش کنم؟"
"شبیه شاهزاده دانمارک نیمه مجنون مغموم خیانت چشیده ام؟"
"دانمارکی که نیستی."
"پس از خیرش بگذر الی."
به خودش بیشتر می آمد. محبوس در پوسته گردوی اتاقک اداری اش و فرمانروای محبت بی کران و باغچه محصولات ارگانیک.
"این یکی چی؟ زندگی نبردی است بین خواب بیداری که در نهایت خواب پیروز می شود."
"برای من زندگی نبردی است بین ایمیل های جواب داده شده و جواب داده نشده. بعد از ناهار می بینمت."
"حواست باشد امروز مهم است که دیر نکنی."
"حواسم هست، الی."

میز کارم و اوراق روی آن را تا جایی که در توانم بود سامان دادم و رفتم همبرگر فروشی آن طرف خیابان. جهاد علیه همه باورها و ارزش های الی را به دختر ملیح پشت دخل اعلام کردم: همبرگر صنعتی با پنیر و بیکن اضافه، سیب زمینی سرخ کرده با کچ آپ و نمک دریا، نوشابه ای  سیاه و گازدار ممزوج به یخ خرد شده و یک شکلات مغز فندقی. جلسه انضباطی گشنه ام می کند. اساسن نظم و نظام و انتظام گشنه ام می کند. تا سر حد خودکشی. عملیات استشهادی با کلسترول.
سینی غذایم را گرفتم و رفتم یک گوشه ای نشستم و موبایلم را در آوردم. پلک هایم سنگینی می کرد. درباره خواب جمله قصار زیاد بود. اما ترجیع بند همه شان این است که مبادا خواب ببردت و دنیا را آب. چشمانم را روی هم می گذارم. هنوز تا ساعت یک و نیم وقت هست؛ بعدهم باید بروم جلسه انضباطی. که این طور؛ زندگی نبردی است بین خواب و بیداری که در نهایت خواب پیروز می شود.
شاید اگر آسوده می خوابیدم خواب هم می دیدم. بعید نبود که همچون شهسوار پریشان دماغ لامانچا با مرکب زار و نزارم می رفتم به جنگ آسیاب های بادی و دیو پلید ایمیل ها را شکست می دادم و برگه تأییده ارسال همه ایمیل ها در زمان مقرر را به چنگ می آوردم و به سان غنیمتی بی همتا پیشکش می کردم به شاهزاده خانمی که روی موتوری نشسته است و دارد بادمجان پوست می کند. و او هم با چاقوی سبزی پاک کنی اش به رسم نشان دادن به شهریاران می زد روی شانه ام. شاید شاهزاده خانم چیزی هم می گفت که وقتی بیدار می شدم می شد جمله قصار بالای میزم. اما آسوده نخوابیده بودم. خواب هم ندیدم.  هر چند کسی زد روی شانه ام.

"این یکی را هیچ کاریش نمی شود کرد."
"کدام یکی را؟"
"این که وقت ناهارت بخوابی و سر کار نیایی. یکی طلب من."
"این جا چه کار می کنی، الی؟ فکر نمی کردم پا به چنین مکان پلیدی بگذاری."
"جولیا دیده بودت. آمد به من گفت. فهمیدی ساعت دو چه می خواهی بهشان بگویی؟"
"نه نفهمیدم، الی. من از آن آدمهایی نیستم که در خواب بهشان الهام می شود."
"باشد. زود باش برگردیم."
برگشته بودیم دفتر کار. ساعت دو شده بود و من باید می رفتم جلسهانضباطی. چند قدم که رفتم برگشتم سرمیزم.
"نترس."
"نمی ترسم الی"
"باشد. می دانم نمی ترسی. همین جوری گفتم."

نمی دانم چه چیز در لحن برخی جملات ناهیانه است که آدم فکر می کند تا آخر عمر از دستشان خلاصی ندارد. چیز غریبی در لحن الی بود. یک لحظه فکر کردم شاید تا آخر عمرم از چیزی نترسم.  هولناک بود.

"نگران میزت هم نباش، من مرتبش می کنم."
"نگران میزم نیستم الی. می شود این جمله را پرینت کنی بزنی بالای میزم: آسوده بخواب، الی بیدارت می کند."
"این را از کجایت در آوردی؟"
"فقط پرینتش کن و بزن بالای میزم."
"نمی شود اسم من را از آن درآوری؟"
"چرا می شود. اصلن قسمت دوم را بردار. فقط آسوده بخواب را پرینت کن و بزن بالای میزم."
"باشد. آخر آسوده بخواب هم شد جمله بالای میز. تفاوت فرهنگی است مگر نه؟ نباید که نگران شوم؟"
"همین طور است الی. دلیلی برای نگرانی نیست. در نهایت خواب پیروز می شود"


به جلسه می روم. همان حرف های همیشگی. یک تذکر کتبی دیگر. بر می گردم. میزم مرتب شده است. ولی جمله قصاری بالایش به اهتزاز در نیامده است. الی پشت میزش نیست. از جولیا می پرسم. الی زود رفته است خانه. دوست پسرش با موتور تصادف کرده است. ترجیح می دهم پشت میزم گریه نکنم. کنم. فکر می کنند تذکر کتبی اشکم را در آورده است. محبوس در پوسته گردو و ناتوان از اشک ریختن. این را باید می زدم بالای میزم. به پاس سپاس از همه شاعران ریاضیدان زندگی ام. 
Read the whole story
Ayda
3067 days ago
reply
دوست داشتم کسی جمله ای گفته باشد در ستایش دیر پاسخ دادن به ایمیل ها. یا در ستایش نامرتب بودن میز کار. یا در ستایش نبستن در گنجه ها. یا در ستایش ظهرخیزی. متأسفانه خداوند روزی را سحرگاهان تقسیم می کند و از چنین جملات قصاری خبری نیست. فکس هم موضوع هیچ جمله قصاری در تاریخ بشر نبوده است.
Tehran, Iran
Babakx
3069 days ago
reply
ریاضیدان های شاعر
khers
3069 days ago
reply
Share this story
Delete
1 public comment
paradoxi
3066 days ago
reply
دلیلی برای نگرانی نیست. در نهایت خواب پیروز می شود